به گزارش آوای هگمتان، قراری چهارنفره با گذاشتیم تا راهی خانه ای شویم که بوی عشق از آن به مشام میرسید،
وعده کردم با یکی از همکارها برای خرید کیک و با هم راهی شدیم ..
کیک را خریدیم و به دنبال تهیه شمع کوچه های محله حصار امام همدان رو جستجو کردیم ..
خریدمان کامل شد..
شنیده بودم در خانه شهید همیشه به روی میهمان باز است ، پس درست شنیده بودم ، خانه ای در انتهای کوچه ..حتی نگاه کردن به درب آن حالم را دگرگون کرد و تاخوداگاه به یاد اوردم روزی که شهید پیری با نادر خداحافظی کرد تا رهسپار میدان نبرد شده و دفاع از خاک و خون ایران را فریاد بزند …
وارد خانه شدیم ..
شهید محمدرضا پیری شهیدی که در مرداد ۶۱ و در سن ۱۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نایل آمد رس خبری از پیکر مطهرش نشد …
جالب اینجاست که این شهید ارادت ویژه به میهمان دارد و مادرش را شب قبل از حضور میهمان با خبر می کند…
خانه ای کوچک اما صمیمتی به وسعت دریای بزرگ ..
وارد خانه شدیم ، مادرشهید به استقبالم آمد خواهر شهید هم در حضور داشت …
در نگاه اول اتاقی که در طبقه پایین تعبیه شده بود را از نظر گذراندم، عکس های شهید بر تارو پود خانه خودنمایی میکرد و مادری که یک آن لبخند از لب های آن محو نمیشد ..
از قبل با خبر بودیم که امروز تولد مادر شهید است ..
کیک در وسط خانه جای خود را پیدا کرد و ما هم دور مادر شهید حلقه زدیم، در فصلی پر از صیمیت و به دور از ریا مراسم را برگزار کردیم و هیچ گاه لبخندی که پهنای صورت مادر شهید را در برگرفته بود از یاد نخواهم برد.
تحفه ای برایش اماده کردم ، تحفه ای از دستان هنرمند مادربزرگم که به تازگی به رحمت خدا رفته بود و از مادر شهید خواستم هر وقت این کاردستی را که با پولک و کاموا درست کرده بود، دید یادی از مادربزرگم بکند آخه شنیده بودم دعای مادران شهید و طلب مغفرت خاص تر است …
تحفه را از عکس شهید آویخت و با احساس رضایت من نیز نفس راحتی کشیدم..
از مادر شهید شنیدیم که هروقت قرار است میهمانی به خانه اش بیاید شهید روز قبل مادر را آگاه می کند.
مادر شهید به میهمان خانه در طبقه بالا دعوتمان کرد، در آنجا سفره هفت سین با تنقلات و صمیمیت فوق العاده خودنمایی می کرد،
کیف و جیب هایمان را پر از تحفه عیدانه کرد و مرتب ما را به صرف تنقلات دعوت می کرد.
به پنجره بزرگی که در قسمت راست میهمان خانه رو به سوی کوچه باز می شد نگاه کردم انگار در روزی ایستادم که شهید پوتین هایش را به پا کرده و با مادر چشم در چشم قصد رفتن دارد ..
چه حال و هوایی گریبان این مادر و شهید را گرفته خدا عالم ..
حیا و متانت شهید بزرگوار شنیده بودم ، از اینکه هنگام صحبت با بانوان متین و سر به زیر سخن می گفت…
آری اینگونه است که شهادت زیبنده مردان بزرگ می شود…
مادر می گفت یک شب پسر در خواب گفته که دیگر برنمی گردد و گفته مادر پیکر من سوخته منتظرم نمان…. هنگام صبح وقتی پیگیر احوال محمدرضا شدم ، شنیدم که به شهادت رسیده است..
راستش از قبل با دوستان و همکاران ذکر خیر این شهید و مادر بزرگوارش را شنیده بودم اما تا خود قدم بر منزل بی ریا و پر از صمیمیت نگذاشتم حس و حالم فرق می کرد..
مادر شهید عکس پسرش را نشانمان داد و می گفت پسرم میهمان دوست داشت خانه من نیز تا زمانی که زنده هستم دربش به روی میهمان محمدرضا باز است ..
چه دیدار و چه میهمانی ..
وقت رفتن رسید ..
مادرشهید بر ماندن بیشترمان اصرار می کرد و با وجود اینکه بند بند وجودم ماندن در این خانه پرنور را متذکر می شد اما دیدار دوباره را به وقتی دیگرموکول کردیم ..
عزم رفتن کردیم و مادرشهید با دعا و اینکه بازهم بیایید بدرقه مان کرد
دوباره به خانه نگاهی انداختم ..