به گزارش آوای هگمتان، شهید «موسی الرضا(مصطفی) پوررحمتی» خلبان فداکار نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که در یکم مهر سال ۱۳۵۱، در شهرستان بیجار چشم به جهان گشود. در سال ۱۳۷۹ به عنوان خلبان جنگنده به استخدام ارتش درآمد و پس از آن به همراه چند تن از دوستان خود به پایگاه هوایی شهید نوژه همدان منتقل شد.
در تاریخ هفتم آبان ماه سال ۱۳۸۲ طی انجام ماموریت به عنوان خلبان در روستای «زرینآباد ایجرود» استان زنجان با سوخت پُر دچار سانحه شد و با اقدامی تحسین برانگیز و دلاورانه برای جلوگیری از سقوط هواپیما در منطقه پرجمعیت و وقوع فاجعهای بزرگ تمام تلاش خود را به کار برد و هواپیما را از یک منطقه پرجمعیت به منطقهای خالی از سکنه هدایت کرد و آسمانی شد.
این خلاصه ای از زندگی بزرگ مرد خلبان شهیدی است که اکنون پای صحبت همسرش “زهرا حاتمی” نشستم/
هوا ابری و نم نم بارانی زمین و زمان را عطراگین کرده بود، عجله داشتم به قرار مصاحبه دیر نرسم، ساعت ۵ همسر شهید تماس گرفت و آدرس دفتر آوای هگمتان را مجدد جویا شد .
بعد ازملاقات حضوری میهمان را بر نشستن روی مبل دعوت کرده و به نوشیدن جرعه شربتی میهمانش کردم ..
قصه آغاز شد …
همسر شهید با لبخندی به پهنای صورت و شوقی خاص گویی که شهید روبرویش نشسته، خاطرات گذشته پر تب و تابش را که گویی از جلوی چشمانش رقص کنان حرکت می کرد، برایم واگویه کرد. ادامه مطالب را از زبان همسر شهید می خوانید؛
*علاقه شهید به مطالعه
مصطفی در چهار رشته دانشگاهی،( حقوق و روابط بین الملل، دبیری فیزیک، خلبانی هواپیمای مسافربری و خلبانی هواپیمای شکاری) پذیرفته شده بود، به عشق خلبانی رشته ریاضی و فیزیک را انتخاب کرد ، همیشه برایم بازگو می کرد که در تابستان و اوقات فراغت از تحصیل دوش به دوش پدر در تولیدی کوچکشان کار می کرده و آخر شب نیز خود را با کتاب رمان، داستان ، کتاب های علمی و…اوقات را سپری می کرده است.
همیشه به من از وقتی ازدواج کردیم، می گفت؛ ( اگر ببینم مطالعه نداری، ناراحت میشوم) به مطالعه علاقه زیادی داشت.
در تمامی دروسش نمره الف را کسب می کرد .به شوخی به او می گفتم( مصطفی اگر تو درس نخوانی هم قبولی)!
یک لحظه کتاب از دستانش جدا نمی شد .
عشق به خلبانی از دوران مدرسه شکل گرفت.
*علاقه شهید به روستای پدربزرگش
مصطفی( موسی الرضا) علاقه زیادی به روستای پدربزرگش در” زرین رود” زنجان داشت ، گاهگاهی که در آن منطقه پرواز میکرد، می گفت؛ ( از آنجا خوشم میاد احساس می کنم پدربزرگم من را به همه نشان میده و با خوشحال بیان می کنه که ببینید این نوه منه، که تو آسمان پرواز می کنه) میگفت اگر اتفاقی افتاد من و روستای پدربزرگم دفن کنید.
علاقه پدربزدگ و شهید به قدری به یکدیگر زیاد بود که زمانیکه اسامی پذیرفته شدگان کنکور را اعلام کردند، پدربزرگش روزنامه را خریداری کرده و به اطرافیان شیرینی داده بود.
پدربزرگ مصطفی ترانه خلبانها را به که به زبان ترکی از صدا و سیما پخش می شد زیر لب همیشه برای مصطفی زمزمه میکرد و همین امر عشق به خلبانی و پرواز را در شهید بیشتر زنده کرد و رشته ریاضی فیزیک را برای این حرفه انتخاب کرد.
*آشنائی شهید با همسرش
خواهر شهید همکلاسی دبیرستان من بود، تابستان عقد کرده بود، بامن تماس گرفت و به شوخی گفت؛ هنوز ازدواج نکردی؟! گفتم نه،
ما ساکن بیجار بودیم، و مراسم خواستگاری انجام شد، پدرم به محض اولین دیدار با شهید محکم او را بغل کرد، انگار که پدرم چندسال او را می شناخت، (در این لحظه همسر شهید مکث کرد، گویی تجسم خاطره آن روز حس شوق و حس دلتنگی را در قلبش زنده کرد ، قطره اشکی از گوشه چشمانش سُر خورد و قطرات اشک یکی پس از دیگری از چشمان راه فرار را پیدا کردند ….) و دوباره ادامه داد..
یکماه از عقدمان گذشته بود… پدرم گفت شخصیت حرف اول را می زند این پسر ( شهید) انسانی بزرگ با شخصیت فوق العاده است.
مرسوم است که اگر فردی نظامی بخواهد ازدواج کند، باید قبل از عقد مراحلی طی شود و تحقیقات لازم از خانواده همسر فرد نظامی انجام شود.
ما زودتر عقد کردیم همیشه نگران بود که در تحقیقات اجازه ازدواج با من را ندهند.
*عشقبازی شهید با پرواز
زمستان ۷۷ عقد کردیم و شهریور ماه ۷۸ به همدان اعزام شدیم.
تا ۹ ماه بعد از عقد پنج شنبه و جمعه ها منزل ما بود، قرار بود در سطح کشور توزیع شوند.. مصطفی خلبان هواپیمای جنگنده شناسایی RF-4 را بود، این هواپیما در ارتفاع پایین پرواز میکند، شعاری که برای این هواپیما انتخاب شده (تنها، نترس بی سلاح) که باید از منطقه مورد نظر عکس بگیرند به همین دلیل در ارتفاع پایین پرواز می کنند.
یادم می آید که عکسی از شهرستان بیجار گرفت به قدری این عکس زیبا بود که همکاراش هنوز آن را در محل کار خود نگه داشته اند..
(در این قسمت از مصاحبه بارش باران شدیدتر شد و گویی آسمان نیز دل تو دلش نبود ) ضمن عذرخواهی از همسر شهید بلندشدم و پنجره ها را بستم ، دوباره میهمان خاطرات عشق شدم…
مصطفی همیشه موقع رفتن برای پرواز می گفت ؛( زهرا رفتنم با خودم است، برگشتم با خداست، اگر برایم اتفاقی افتاد لباس مشکی نپوش، من عشق پرواز دارم ، بگو همسرم برای هدفش رفته، گریه و بی قراری نکن.)
من هم برای مراسم شهید آروم بودم و اشک نمی ریختم، چرا که وصیت مصطفی بود ..
* همکاری در منزل
در یک مقطعی پوست دستهایم به قدری حساس و نازک شده بود که حتی هنگام تماس با آب یا خاک ترک بر میداشت و خون می آمد..
مصطفی به شوخی می گفت ( زهرا دستهای تو مثل برگ گل نازک و حساس است) همین امر باعث شد که مصطفی در انجام امور و کارهای منزل بیشتر از قبل همکاری کند،
همه کارها رو خودش انجام می داد و نمیگذاشت دست به شستوشو بزنم و فقط غذا درست می کردم، انجام تمامی کارهای منزل را خود به عهده گرفت. حتی لباس های محمد حسین ( پسرم ) را خودش می شست و او را حمام می کرد.
شب آخر لباس های محمد حسن رو شست روی رخت آویز انداخت .
تا لحظه آخر به فکر خانواده بود…
* آرزویی که به بار نشست نشست
مصطفی به دعا کردن و ارتباط با خدا علاقه وافری داشت، بعد از دعا از او می پرسیدم ، از خدا چه خواستی؟ چند بار طفره رفت و گفت از خدا چیزی خواستم که نمی توانم به تو بگویم)
و زمانی که اصرار و دلخوری من را دید، گفت؛ ( به خدا گفتم، من به پرواز علاقه دارم، دوست ندارم به مرگ عادی بمیرم!)
همزمان که خاطرات همسر شهید را گوش می دادم وقتی آرزوی شهید پوررحمتی را گفت پیش خودم فکر کردم، چه دعا و چه خدای بزرگی که زود اجابتش کرد…
همسر شهید ادامه داد:
مصطفی در آخرین پرواز خود کمتر از سه دقیقه کار سوخت گیری در هوا را انجام داد که در مرحله سوخت گیری هواپیمایی شکاری زیر هواپیمایی مسافربری قرار می گیرد..
زمان سوخت گیری روزه بود، حتی صدایی که بعدا از لحظه سوخت گیری گوش کردیم فرمانده مصطفی به او گفت:( آفرین مصطفی عالی بود)
هواپیمای مصطفی یک لحظه در ابرها ناپدید می شود.. و زمانی که از ابرگذر می کنند با کوه روبرو می شوند و مصطفی به خاطر اینکه در روستا سقوط نکند و جان مردم به خطر نیفتد، هواپیما را هدایت کرده و در نهایت به کوه برخورد کرده و آتش می گیرد.
* روز شهادت حال عجیبی داشتم
حال بدی داشتم… هوا آشوب بود…به ندرت پیش می آید که در آبانماه برف ببارد اما آن سال برف تندی می بارید... آسمان را نگاه کردم گفتم ؛ (هوا خراب است، مصطفی چطور پرواز کرده)
محمدحسین مشغول بازی بود که دستش را برید و بی قراریش بیشتر شد و مدام گریه می کرد و می گفت( مامان؛ می سوزه) بی قراریهایش اوج گرفت، بعدا فهمیدم دقیقا همان لحظه که هواپیمای مصطفی با کوه برخورد کرده و آتش گرفته ، همان لحظه هم محمد حسن دستش را برید، با گریه و لحن کودکانه می گفت: بابا کی میاد؟!) دقیقا لحظه شهادت گویی به طفل دو ساله الهام شده بود..
بچه با گریه و بی قراری به خواب رفت، اما خودم خوابم نمی برد و دلشوره عجیبی داشتم.
بعدازظهر بدون هماهنگی قبلی تلفن ثابت پایگاه نوژه قطع شد… دوستان و همکاران مصطفی از طریق تلفن داخلی تماس میگرفتند و مرتب احوالم را جویا میشدند….
هنگام افطار روز بعد، از شبکه خبر، خبری مبنی بر سقوط هواپیمای جنگنده شناسایی RF-4 حوالی زنجان منتشر شد و اعلام کرد که همه سرنشینان هواپیما جان باختند.
به قرآن پناه بردم و با تضرع و گریه شروع به خواندن کلمات الهی کردم، از خدا خواستم مرا از بلاتکلیفی نجات دهد.
دوازده ساعت از مصطفی بی خبر بودم…
با چادر نمازی که سرم بود به طبقه پنجم منزل یکی از همکاران و دوستان مصطفی که تازه از زنجان رسیده بود رفتم، گفتم ؛ چه اتفاقی افتاده؟ من طاقتتش رو دارم… گفت رضاییان ( فرمانده همسرم) شهید شد، اما مصطفی سالم است.. گفتم حقیقت را بگو من طاقتش را دارم…
و تنها کلمه ای که از دهان او خارج شد این بود که خدا صبرت دهد…
۵ دقیقه گریه کردم و انگار که چشمانم بیشتر از قلبم وصیت مصطفی را تایید می کرد که نباید اشک بریزم …
* چند شب پیوسته به خوابم می آمد
چند شب پیوسته مصطفی به خوابم میآمد و مرا به جایی که هواپیما سقوط کرده بود فرا می خواند،
با خانوادهام راهی شدیم، تازه برفها آب شده بود و یک لحظه به بالای کوه نگاه کردم، در عالم رویا و بیداری مصطفی با لباس پرواز و کلاه سفید نگاهم می کرد و میخندید ( می گفت: زهرا بالاخره اومدی؟) به قدری با عجله تند قدم برداشتم که متوجه نشدم تا زانو در گل فرو رفته بودم.
همه بقایای هواپیما را برده بودند، اما روی زمین یک قطعه فلز سفید رنگ نظرم را جلب کرد، بعدها زمانیکه به همرزم مصطفی این قطعه فلز را نشان دادم، گفت: تکه ای از کلاه مصطفی است از شماره ای که روی ان درج شده بود تشخیص داد.
* امانتی که به صاحبش برگشت
یک روز مصطفی با حال خاصی به منزل آمد و گفت ببین برایت چه آوردم؟ ( ساعتی بود که به خلبان هاداده بودند با قابلیت های خاصی که در ارتفاع زیاد و تحت فشار هوا به خوبی کار می کرد و مشکلی برایش به وجود نمی آمد.)
در زمان پروازهای خاص ساعت را به دستش می بست و روز شهادت که ساعت را به دست می انداخت، به من گفت؛ ( میدونم که این ساعت را به تو هدیه کردم ، به تو قول می دهم که برش گردونم) .
هم رزم مصطفی بعد از شهادتش، قاب ساعت پرواز را برای من آورد، که شیشه و عقربه نداشت و مچاله شده و مقداری روغن هواپیما داخلش ریخته بود، باهمان ترکیب آن را نگه داشتم ، آخر هدیه مصطفی بود که خودش دوباره به من برگرداند.
و این چنین بود که امانت را به صاحبش برگرداند.
۰
*صحبت هایم با همسر شهید به پایان رسید و سه ساعت از شروع مصاحبه گذشته بود و اصلا متوجه زمان نشدم، خدایا این همه بزرگ منشی ، صداقت و اخلاص شهدا با چه جمله ای وصف کنم ، خدایا من قاصر هستم از اینکه حال این شهید و خانواده اش را در قلمم بازگو کنم …جز اشک و غبطه به حال شهدایی همچون این خلبان بزگوار چیزی در کُنه وجودم پیدا نیست…